درسادرسا، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 25 روز سن داره

درسا وروجک مامان و بابا

جمعه 29 فروردین93

سلام دلبرکم دیروز رفتیم شهمیرزاد،هوای فوق العاده خوبی بود خیلی دلچسب بود یکربعی باهم قدم زدیم بعد رفتیم خونه مامان جون.یک لحظه نمیتونستیم تو خونه نگهت داریم دوست داشتی تو حیاط باشی قدم بزنی بازی کنی.فقط وقت ناهار به زور آوردیمت تو خونه،بعد هم رفتیم بخوابیم من خوابم برد شما پا شدی رفتی حیاط پیش بابا و عمو.   شب قبلش شب نشینی رفتیم خونه پسر عمه بابا،دخترشونو کلی بوسیدی،لپاشو کشیدی.قربون دخمل مهربونم. این عکس برگشت از مهمونی.میمیرم برای کیف دست گرفتنت عروسک       ...
30 فروردين 1393

اولین بار مسجد

سلام گل دخترم دیروز وقتی خونه مامان جون بودیم تصمیم گرفتیم ببریمت مسجد،فکر میکردیم چون برای اولین بار میری جای جدید تعجب میکنی  و اولش شروع میکنی موشکافی بعد یواش یواش یخت باز بشه ولی دیشب که برای نماز مغرب و عشا رفته بودیم تقریبا از همون اول ننشستی و شروع کردی بازی و راه رفتن.برای همه لبخند میزدی و باهاشون دالی بازی میکردی.یه لحظه ننشستی ،وسط نماز دیدم نیستی هر چی نگاه کردم پیدات نکردم داشت اشکم در میومد نکنه از مسجد رفتی بیرون می خواستم نمازمو بشکونم یهو دیدم رفتی اون جلو داری قدم میزنی،خودت برگشتی سمت ما خانم ها رو نگاه میکردی تا مارو پیدا کنی یه ذره ترسیده بودی وقتی چشمت به ما افتاد خندیدی ابروهاتو دادی بالا و پریدی بغلم.خانمی که ...
27 فروردين 1393

خاطرات نوروز 93

سلام عشق مامان دومین بهار زندگیت مبارک.امیدوارم سال بسیار بسیار خوب و شادی داشته باشی و همچنین همه کوچولوها. امسال هم روز سال تحویل مثل پارسال کلی بهونه گیری کردی و نق زدی،طوری که داشتی اشکمو در میاوردی برای 1 ساعتی فرستادیمت پایین خونه عمه وقتی برگشتی خدارو شکر اخلاقت خوب شده بود.بعد از تحویل سال رفتیم خونه مامان جون و باباجون و بعد هم خونه مامانی و بابایی.آخر شب هم یه سری خونه عمه سمیه زدیم.هر روز یا خونه مامان جون بودیم یا خونه مامانی چون اونجاها کلی مهمون میاد.یه وقتایی هم میرفتیم عید دیدنی.فقط روز سوم مهمون داشتیم و خونه بودیم. روز 7 فروردین به اصرار خاله زهره باهاشون رفتیم مسافرت(یزد)شب اول اردکان موندیم ،ارده خریدیم استراحت کردی...
17 فروردين 1393
1